اشعار شب هشتم محرم .حضرت علي اکبر(ع)
بار من را كمرم نه سر زانو برداشت
كاسه ي زانوي من در طلبت مو برداشت
در خداحافظي ات بود كه من افتادم
آه راحت نتوان چشم ز آهو برداشت
آهوي خوش قد و بالاي حرم، ميكُشَمَش
نيزه زن را كه رسيد از رويت ابرو برداشت
هر چه كردم بخدا روي به قبله نشدي
علتش نيزه ي آن بود كه پهلو برداشت
ديدم از دور كسي رَختِ تو را ميپايد
آمدم زودتر از من ، او همه را او برداشت
زخمهاي بدنت از دو طرف مرتبط اند
هر كسي نيزه اي از پشت زد از رو برداشت
بين ميدان نشد اما وسطِ خيمه كه شد
آخرش عمه ي تو دست به گيسو برداشت
بخدا خسته شدم آه كجايي اكبر
كاسه ي زانوي من در طلبت مو برداشت
عاقبت توي عبايي جگرم را بردم
با چه وضعيتي آخر پسرم را بردم
علي اکبر لطيفيان
*********************
خيلي دوست دارم كنارت بمونم
بمونم جمعِت كنم نميتونم
چرا من نيزه نخورده هِي همش
خودمو روي زمين ميكشونم
**
جسم ناتوونمو بلند كنيد
اين قدِ كمونمو بلند كنيد
من ديگه خسته شدم نا ندارم
جوونا جوونمو بلند كنيد
**
ميدونم خوش قد و بالات ميكنن
ميدونم كه ارباً اربات ميكنن
ميدونم تنهايي گيرت ميارن
چندتايي ميان و چندتات ميكنن
**
دوباره ياد يتيما افتادم
ياده خيرات كريما افتادم
چند روزه همش ميگم يادش به خير
جديداً ياد قديما افتادم
**
بي تو من شدم چه تنها ؛ ولدي
تو ببين ميفتم از پا ولدي
دور تو ميگردم و داد ميزنم
ولدي يا ولدي يا ولدي
علي اکبر لطيفيان
*********************
او کعبه ي سروده ي هر انجمن شده است
او دلبر هزار اويس قرن شده است
او "کلنا محمد" آقاي کربلاست
گاهي علي و فاطمه ، گاهي حسن شده است
هنگام جنگ آوري اش با مغيره ها
تازه دوباره داغ گل ياسمن شده است
يک کوچه باز شد ، فدکي قطعه قطعه شد
تنها گناه ، نام علي داشتن شده است
بالا سرش رسيد و پدر ، ديد غرق زخم
دُرِّ نجف چگونه عقيق يمن شده است
قطعه به قطعه ي جگرش را که جمع کرد
مشغول گريه بر جگر خويشتن شده است
روي عبا حديث کسا نقش بسته است
هنگام روضه خواندن بر پنج تن شده است
جايي مقدر است بسوزد سرش ولي
قبل از تنور سهم دلش سوختن شده است
رخ بر رخش نهاد و صدا زد که هاي شمر
چکمه بپوش..لحظه ي ديدار من شده است
محسن حنيفي
*********************
پدر آرامش دنيا، پدر فرزند أعطينا
پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر ليلا
به کم قانع نبود اکبر ، لبالب گشت از دلبر
به يکديگر رسيد آخر، لب رود و لب دريا
پسر دور از پدر ميشد ، مهيّاي خطر ميشد
پدر هي پيرتر ميشد، پسر ميبُرد دلها را
در اين آشوب طوفاني، مسلمانان مسلماني
مبادا اينکه قرآني بيفتد زير دست و پا
پسر زخمي ، پدر افتاد ، پسر در خون ، پدر جان داد
پسر ناله ، پدر فرياد ، ميان هلهله ، غوغا
پسر از زخم آکنده ، پسر هر سو پراکنده
پدر چون مرغ پرکنده ، از اين صحرا به آن صحرا
که ديده اينچنين گيسو چنين زخمي شود پهلو؟
و خاکآلودهتر از او به غير از چادر زهرا
سيد حميد رضا برقعي
*********************
بي عصا آمد عصايش را زمين انداختند
پيش چشمش مصطفايش را زمين انداختند
حل مشکلهاي هر پيري جوانش مي شود
آه اين مشکل گشايش را زمين انداختند
بار ديگر بين کوچه پهلوي زهرا شکست
بار ديگر مجتبايش را زمين انداختند
دست بر روي محاسن داشت مشغول دعا
احترام ربنايش را زمين انداختند
اين علي اکبر دگر صدها علي اصغر است
تکهء آيينه هايش را زمين انداختند
بود آويزان مرکب ناي افتادن نداشت
با کمر افتاد و پايش را زمين انداختند
نوبت کار جوانان بني هاشم شد و
پيش بابايش عبايش را زمين انداختند
چند قسمت از تنش را چند جا انداختند
چند عضو پيکرش را از زمين برداشتند
سيد پوريا هاشمي
*********************
دشت از ناله ي عمق جگرش ريخت بهم
آنقدر گفت...همه دور و برش ريخت بهم
پسر سرو قدش تا به روي خاک افتاد
شاه شمشاد قدان برگ و برش ريخت بهم
ارتباط است ميان جگر و ديده و دل
پسر افتاد به خاک و پدرش ريخت بهم
مثل يک باز شکاري به سوي ميدان رفت
دو قدم مانده به گودال پرش ريخت بهم
چيني عمر حسين بن علي خورد ترک
بند بند جگرش در نظرش ريخت بهم
چوب زد بر لب و ميگفت چرا پير شدي؟
همه گفتند: ز داغ پسرش ريخت بهم
سيد علي رکن الدين
*********************
برو ولي به تو اي گل سفر نمي آيد
که اين دل از پس داغ تو بر نمي آيد
به خون نشسته دلم اشک من گواه من است
که غير خون دل از چشم تر نمي آيد
تو راه مي روي و من به خويش مي گويم
به چون تو سرو رشيدي تبر نمي آيد
رقيه پشت سرت زار مي زند برگرد
چنين که مي روي از تو خبر نمي آيد
کسي به پاي تو در جنگ تن به تن نرسيد
ز ترس توست حريفي اگر نمي آيد
تمام دشت به تو خيره بود نعره زدي
خودم بيايم اگر يک نفر نمي آيد
ز ناتواني شان دوره مي کنند تو را
به جنگ با تو کسي بي سپر نمي آيد
غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند
ز چشم زخم به جز دردسر نمي آيد
دلم کنار تو اما رمق به زانو نيست
کنار با دل تنگم کمر نمي آيد
رسيد عمه به دادم که هيچ بابايي
به پاي خود سر نعش پسر نمي آيد
کجاي دشت به خون خفته اي بگو اکبر؟
صداي تو که از اين دور و بر نمي آيد
دهان مگو که پر از لخته لخته ي خون است
نفس مگو نفس از سينه در نمي آيد
به پيکر تو مگر جاي سالمي مانده
چطور حوصله ي نيزه سر نمي آيد
هادي ملک پور
*********************
گيسو به خاک مي کشي اي مصطفاي من
پاي تنت به لرزه فتاده ست پاي من
قرآن من ورق ورق افتاده اي به خاک
ذبح عظيم من شده اي در مِناي من
در خون جاري از تن خود دست و پا مزن
اي وسعت ضريح تنت کربلاي من
از بس صدا زدم ولدي حنجرم گرفت
شايد محل دهي تو به سوز صداي من
هرگز مجال نيست سخن با دهان پُر
خون لخته مانع است بخواني براي من
آئينه بودي آينه بندان شدي علي
زهرا و حيدر و نبي، مجتباي من
از بس که نيزه خورده، تنت وا شده ز هم
اي پيکر سوا شده و جابجاي من
خون محاسنم همه بر گردنت پسر
از بس که بوسه ات زدم اين شد حناي من
حسين قربانچه
*********************
من چگونه سوي خيمه خبرت را ببرم؟
خبر ريختن بال و پرت را ببرم
واژه هاي بدنت سخت به هم ريخته است
سينه ات يا جگرت يا که سرت را ببرم؟
مثل مادر وسط کوچه گرفتار شدي
تن پامال شده در گذرت را ببرم
ولدي لب بزن و نام مرا باز ببر
تا به همـراه نسيم اين اثرت را ببرم
ارباً اربا تر از اين قامت تو قلب من است
چونکه بايد بدن مختصرت را ببرم
ميوه هاي لب تو روي زمين ريخته است
با عبا آمده ام تا ثمرت را ببرم
بت شکن بودي و پيش از همه مبعوث شدي
حاليا آمده ام تا تبرت را ببرم
شبه پيغمبر من معجزه ها داري، حيف
قسمت من شده شق القمرت را ببرم
سفره ات پهن شده در همه ي دشت ، کريم
سهم من هم شده ســوز سحرت را ببرم
لشگر روبرويت " آکله الاکباد " اســت
کاش مي شد که علي جان جگرت را ببرم
بدني نيست که تشييع کنم ، مجبورم
تکه تکه تني از دور و برت را ببرم
عمه ات آمده بالاي سرت مي گويد :
تو که رفتي بگُذار اين پدرت را ببرم
ترسم اين است که لب بر لب تو جان بدهد
بگُذار اين پدر محتضـرت را ببرم
مادرت نيست ولي منتظر سوغات است
عطر گيسوي تو از اين سفرت را ببرم
مصطفي هاشمي نسب
*********************
مي کشم خويش را به روي زمين
گاه بر سينه گاه بر زانو
اين عصاي شکسته بعد از تو
کمکم کرده بيشتر از زانو
**
چندمين بار مي شود يادِ
شب دامادي تو افتادم
فرصتي بود و بعد عمري شرم
به جمال تو بوسه مي دادم
**
حيف ديگر نمي شود بوسيد
از لباني که چاک خورده پسر
واي بر من چرا محاسن تو
اينقدر روي خاک خورده پسر
**
گفته بودي زمان پيري ما
آب هم در دلم تکان نخورد
تا تو هستي و تا عمويت هست
باد حتي به دختران نخورد
**
خواستم روي پاي خود خيزم
باز هم با سر زمين خوردم
کمرم را بگير مانندِ
چادر مادرم زمين خوردم
**
زره و خود و زين و تيغت را
زير پاي سپاه مي بينم
چقدر چهره ات عوض شده است
نکند اشتباه مي بينم
**
همه تقصير توست سمت حرم
کِل کشيدند بعد خنديدند
بعد پنجاه و چند سال اينجا
عاقبت قد عمه را ديدند
**
زحمت مجتبي و بابايت
رفته بر باد غصه ام کم کن
پيش اين چشمهاي نامحرم
معجر عمه را تو محکم کن
**
کاش مي شد سرت يکي مي گفت
زير اين ضربه ها کمش نکنيد
آه اي نيزه ها ميان حرم
خواهرش هست درهمش نکنيد
**
تبر از شال خود در آوردند
همه انگار که سر آوردند
چقدر تيغ را فرو کردند
چقدر تيغ را در آوردند
**
ترسشان بود بود عمو صدا بزني
زود رفتند و لشگر آوردند
چکمه ها تا صداي تو ببُرد
چه فشاري به حنجر آوردند
**
دهنت را به زور پر کردند
گريه هاي مرا در آوردند
حال بر عمه ي تو مي خندند
گريه هاي مرا در آوردند
حسن لطفي
موضوعات مرتبط: شب هشتم محرم
برچسبها: اشعار شب هشتم محرم حضرت علي اکبر(ع)